گزيده اي از اشعار زيبا فردوسي
دل روشن من چو برگشت ازوي
سوي تخت شاه جهان کرد روي
که اين نامه را دست پيش آورم
ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر کسي بيشمار
بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسي
ببايد سپردن به ديگر کسي
و ديگر که گنجم وفادار نيست
همين رنج را کس خريدار نيست
برين گونه يک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همي داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدي اين سخن از خداي
نبي کي بدي نزد ما رهنماي
به شهرم يکي مهربان دوست بود
تو گفتي که با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي تو
به نيکي گرايد همي پاي تو
نبشته من اين نامه? پهلوي
به پيش تو آرم مگر نغنوي
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه? خسروان بازگوي
بدين جوي نزد مهان آبروي
چو آورد اين نامه نزديک من
برافروخت اين جان تاريک من
شعر از فردوسي
نداني که ايران نشست منست
جهان سر به سر زير دست منست
هنر نزد ايرانيان است و بــس
ندادند شـير ژيان را بکس
همه يکدلانند يـزدان شناس
بـه نيکـي ندارنـد از بـد هـراس
دريغ است ايـران که ويـران شود
کنام پلنگان و شيران شـود
چـو ايـران نباشد تن من مـباد
در اين بوم و بر زنده يک تن مباد
همـه روي يکسر بجـنگ آوريـم
جــهان بر بـدانديـش تنـگ آوريم
همه سربسر تن به کشتن دهيم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهيم
چنين گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نيکــو تر از مـرگ در کـــار زار
دل روشن من چو برگشت ازوي
سوي تخت شاه جهان کرد روي
که اين نامه را دست پيش آورم
ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر کسي بيشمار
بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسي
ببايد سپردن به ديگر کسي
و ديگر که گنجم وفادار نيست
همين رنج را کس خريدار نيست
برين گونه يک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همي داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدي اين سخن از خداي
نبي کي بدي نزد ما رهنماي
به شهرم يکي مهربان دوست بود
تو گفتي که با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي تو
به نيکي گرايد همي پاي تو
نبشته من اين نامه? پهلوي
به پيش تو آرم مگر نغنوي
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه? خسروان بازگوي
بدين جوي نزد مهان آبروي
چو آورد اين نامه نزديک من
برافروخت اين جان تاريک من
اشعار فردوسي
ترا دانش و دين رهاند درست
در رستگاري ببايدت جست
وگر دل نخواهي که باشد نژند
نخواهي که دايم بوي مستمند
به گفتار پيغمبرت راه جوي
دل از تيرگيها بدين آب شوي
چه گفت آن خداوند تنزيل و وحي
خداوند امر و خداوند نهي
که خورشيد بعد از رسولان مه
نتابيد بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بياراست گيتي چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزين
خداوند شرم و خداوند دين
چهارم علي بود جفت بتول
که او را به خوبي ستايد رسول
که من شهر علمم عليم در ست
درست اين سخن قول پيغمبرست
گواهي دهم کاين سخنها ز اوست
تو گويي دو گوشم پرآواز اوست
علي را چنين گفت و ديگر همين
کزيشان قوي شد به هر گونه دين
نبي آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بسته? يکدگر راست راه
منم بنده? اهل بيت نبي
ستاينده? خاک و پاي وصي
حکيم اين جهان را چو دريا نهاد
برانگيخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتي برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
يکي پهن کشتي بسان عروس
بياراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علي
همان اهل بيت نبي و ولي
خردمند کز دور دريا بديد
کرانه نه پيدا و بن ناپديد
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بيرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبي و وصي
شوم غرقه دارم دو يار وفي
همانا که باشد مرا دستگير
خداوند تاج و لوا و سرير
خداوند جوي مي و انگبين
همان چشمه? شير و ماء معين
اگر چشم داري به ديگر سراي
به نزد نبي و علي گير جاي
گرت زين بد آيد گناه منست
چنين است و اين دين و راه منست
برين زادم و هم برين بگذرم
چنان دان که خاک پي حيدرم
دلت گر به راه خطا مايلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بيپدر دشمنش
که يزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض عليست
ازو زارتر در جهان زار کيست
نگر تا نداري به بازي جهان
نه برگردي از نيک پي همرهان
همه نيکي ات بايد آغاز کرد
چو با نيکنامان بوي همنورد
از اين در سخن چند رانم همي
همانا کرانش ندانم همي
درباره این سایت